دربارهی مستند افسانهی پروتآیگو؛ از تحقق تا ویرانی یک رویا
پروژهی «پروت آیگو» نه برپاییاش به آن اندازه که در مجامع معماری مورد تحسین و تقدیر واقع شده بود شایستگی داشت و نه انفجارش بر مبنای اظهار نظرهای هیجانزدهی وقت، نشان از مرگ و نابودی معماری مدرن داشت. «پروت آیگو» تنها تجربهی سهمگینی از خیالپردازیهای یکسونگر در دنیای واقعی بود که مجموعهای از دروس را هم برای طراحان و معماران و هم تصمیمگیرندگان و مدیران شهری به همراه داشت. درخواست جامعهی محلی در کنار گرایشهای ضد کمونیستی دولت، این نماد جبریت کالبدی و مداخلهی ایدئولوژیک در شهر را به کوبندهترین شکل ممکن به مثابه زنگ خطر و هشداری برای همگان، به نابودی کشاند. تجربهی سنگین و هزینهی گزافی که «پروت آیگو» پرداخت کرد؛ حاصل تفکری بود که چشم بر نیروهای ساختاری عمیقتر بسته بود و مداخلات کور کالبدی را یگانه راه حل رستگاری زاغهنشینان خود میدانست. چنان که در مستند «افسانهی پروت آیگو» نیز قابل مشاهده است این هزینهی سهمگین که فارغ از ساخت و تخریب، دو دهه زندگی ساکنان را تحتالشعاع قرار داده بود، هرنوع پاسخ درخور این نگاه را دریافت کرد: از خشونت و تخریبگری در اعتراض به فقر و تبعیض نژادی تا افزایش جرم و جنایت و ترک محیط. نتایج حاصل از ارزیابی دیرهنگام این پروژه سالهاست سرفصلهای دروس طراحی شهری را به خود اختصاص داده است؛ تحویل خانهها به مثابه بستههای کادو به ساکنان، عدم پایش مستمر پروژه و رهاکردن آن، عدم آموزش جامعهی محلی، عدم پیشبینی صحیح جمعیت، نادیدهگرفتن مهاجرت مرکزنشینان به حومه به دنبال رویای آمریکایی، نبود حسی از تعلق و مالکیت ساکنان به مجموعه در کنار عدم تمکن مالی آنها برای نگهداری از فضاهای مشترک، نگاه کالبدی صرف برای حل یک معضل اجتماعی، فضاهای گمشده و غیر قابل دفاع در کنار طراحی کالبدی یکنواخت و پادگانی ناشی از جریانهای چپگرایانه معماری مدرنیستی دهههای بیست و سی میلادی، تقصیر را نه تنها متوجه طراح، بلکه متوجه سیاستگذاریهای غلط مسکن جمعی و مسکن انبوه وامگرفته از ایدههای سوسیالیستی تخیلی نیز میساخت.
در این میان نکتهی قابل تأمل، مثال میان بخشیدن ماهی یا آموزش ماهیگیری به شخص گرسنه است. آنچه در مستند «افسانهی پروت آیگو» بهوضوح آشکار است و جان کلام مصاحبهی ساکنان پیشین آن است گواه این امر است؛ خانههای مبلمانشده، تختخواب، اتاق شخصی و هر آن چیزی که ممکن بود از درون رویای آنها به واقعیت بپیوندد تحقق یافته بود، غافل از اینکه روزی آسانسورها خراب میشوند و اگر دستی از غیب برایشان ماهیهای روزانه را نیاورد همگی در دریای پلهها غرق خواهند شد. غافل از اینکه اگر شیشهای شکست، اگر باغچهای خشکید، اگر چراغی سوخت و اگر زبالهای جمع نشد؛ دیگر دست غیبی به یاری این بیپناهماندگانی که نه آموزشی دیدهاند و نه توان مالی دارند، نخواهد شتافت. نکتهی قابل تأمل این پروژه، تکرار و صدور این تفکر در مقیاسهای دیگر به سایر شهرها از جمله شهرهای کشورهای در حال توسعه همچون ایران بود. در مواجهه با این پدیده، بدون کسب دانش و تجربهی کافی از ماهیت و پیامدهای احتمالی این سطح از مداخلات، ما شهرسازان، معماران، طراحان و مدیران شهری، به جای آموختن از تجربهی دیگری، اصرار بر دوباره پیمودن راهِ رفته داشتیم و انفجار نیمقرن پیش آنها را افتخار دو دههی پیش خود ساختیم و گره کور دیگری بر هزاران گره بازنشدهی شهرهایمان در قالب مسکن انبوه، مسکن اجتماعی، مسکن مهر، مسکن جمعی و… افزودیم. پایش و ارزیابی را نادیده گرفتیم، پیوستهای فرهنگی و اجتماعی طرحها را به بایگانی افتخاراتمان ضمیمه کردیم و در میان محاسباتمان فراموش کردیم قبایی که میدوزیم باید بر قامت شهر و مردمان آن اندازه و آراسته باشد وگرنه سرنوشتی مشابه انزوای پروت آیگو دور از انتظار نخواهد بود.