بار دیگر پرسهزنی در شهر
متنِ حاضر، از روی فایل صوتی سخنرانیِ دکتر برکت، مترجم، منتقد و دانشیار زبان و ادبیات انگلیسی، در جشنواره سیار اتاق روشن (رشت) پیاده شده است. این جشنواره درواقع نمایش چند روزهی مستندهایی با موضوع معماری و شهر بود که پیش از این در موزهی هنرهای معاصر تهران، توسط کانون معماری و شهرِ موزه نمایش داده شده بود و ماه گذشته به صورت همزمان در ۱۵ شهر ایران برگزار شد. برگزارکنندهی این همایش در گیلان، گروه «ربعه» بود. این یادداشت در شماره ۱۸۹ کتابهفته منتشر شده است.
من در یک شهرِ مدرن به دنیا آمدم و بزرگ شدم، در تهران. بعدها و در ایامِ جوانی بهخاطر تحصیلاتم شهرهای بزرگتری را هم تجربه کردم و روحیهای به دست آوردم و به هر حال خودم را «آدمِ شهری» میدیدم و شهروند میدانستم. به عنوان یک انسانِ اهل فرهنگ و قلم، فکر میکنم که همهی اینها به من اجازه میدهد اندکی دربارهی مسئلهی شهر حرف بزنم. در عین حال وجود من در همایش نشان میدهد که مسئلهی شهر، مسئلهای بینارشتهایست: یعنی اگرچه نهایتا -و ظاهرا- شهر را معماران و مهندسان بنا میکنند، اما این فرآیندی بسیار گسترده است در خودآگاه و ناخودآگاه که از مسیری پیچاپیچ میگذرد و در آن همهی اهالی فرهنگ بهطور اَخص و مردم بهطور عام دخالت دارند. اتفاقا شهرْ زمانی بستر محیایی برای زیستن میشود که این مجموعه بهدرستی، بهاندازه و بههنگام وظایف خودشان را انجام داده باشند؛ یعنی دخالت لازم را کرده باشند و هر جا که این نسبتها به هم بخورد و مسئولیتها جابهجا شوند و یا حلقهای مفقود شود، حتماً مشکلاتی پدید خواهد آمد حتی در شهرهای بزرگ. حتی کلانشهرها که به نظر میرسد باید شهرهای الگو باشند و آدمهای متخصص و اهل فن زیادی در شکلدهیشان نقش داشتهاند. یکی از دلایلی که مشکلات زیادی در این شهرها پدید آمده و همچنان درحال پدید آمدن است، عدم مشارکتِ موثر آحاد مذکور است، همچنین آنها نسبتهایشان را نیز رعایت نکردند. من پیشنهاد میکنم شهر را اینطور ببینیم، شهر را برآیندی فرهنگی بدانیم، چرا که از این منظر همهی ما به شهر احساس تعلق و مسئولیت خواهیم کرد، دو خصیصهای که به واقع برای در شهر بودن و شهروند شدن لازم است.
***
محورِ اصلی سخنرانی من، پرسهزنی یا پرسهگردی در شهر است. پرسهزنی در شهر از یک منظر، امری ایدهآل است، یعنی اینگونه نیست که هر آدمیزاد یا هر شهروندی بهطور خودبهخودی بتواند پرسهگرد یا پرسهزن با معنایی که ما تاریخا در نظر داریم، به حساب بیاید. این معنا در روایت تاریخیاش به طور مشخص با شارل بودلرِ فرانسوی شکل گرفته و بعد اندیشمندانی نظیر والتر بنیامین در آثارشان به آن پرداختند و این مفهوم را آنقدر جا انداختند که در قرن بیستم هرکس دربارهی مسئلهی شهر صحبت میکند یا مینویسد، به ناچار مجبور است گفتوگویی با این دو متفکر -یکی اساساً ادیب و داستان نویس و دیگری متفکری همهسویه و تمامعیار- داشته باشد.
واژهی پرسهزن یا پرسهگرد که از فرانسه آمده، همانطور عینا در زبان انگلیسی هم بهکار گرفته میشود. بهخاطر ویژگیهایی منحصربهفردی که پیدا کرده، انگلیسیزبانان هیچ تلاشی نکردهاند تا معادلی برایش بسازند. کار عاقلانهای هم هست، دلیلی برای این معادلسازی وجود ندارد. ما در زبان فارسی البته برایش معادل گذاشتیم و دلیلش شاید این است که خانواده زبانهای اروپایی از ما خیلی دورند. برای یک انگلیسیزبان لفظی فرانسوی قابل ارتباط است، اینها باهم به صورت مداوم هم به لحاظ فرهنگی و به لحاظ زبانی، گفتوگو و رفتوآمد داشتند. ولی جالب است که شما مثلا اگر لغت پرسه را که ما پرسهزن یا پرسهگرد را بر اساس آن ساختیم، در زبان فارسی نگاه کنید، حتی مثلا در فرهنگ سخن که امروز به نوعی معتبرترین فرهنگ موجود زبان فارسی است، در توضیحش بهطور مشخص میگوید: «نوعی گشتوگذار یا راه رفتنِ بیهدف و از سر تفنن». یعنی سابقه پرسهزدن برای ما اینگونه است. فکر میکنم برای ما پسزمینه ذهنیاش هم همینطور است، اگر در این کانتکست -بافتی- که قرار است امروز به طور مشخصتر از آن استفاده کنیم، به کارش ببریم یک نوع تنآسانی، سبکسری و سرخوشی -حتی سرخوشی حاصل از این دو- است. درواقع یک نوع آسایش درونی که حاصل از بیمسئولیتی را به ما نشان میدهد، از نظر من خوشبختانه در یک نگاه تاریخی و در حقیقت در بستر تاریخی پرسهزن یا پرسهگرد هیچ شباهتی با این تعریف ندارد، پس ببینید از همان آغاز برای ما کار کمی سختتر است، به این خاطر که ما از سنتی میآییم که شاید این تعهد، این وظیفه و سایر مواردش برای ما شناخته شده نیست و دنبال کردن و هماهنگ کردنش با فرهنگ ایرانی مقداری زمانِ بیشتری میبرد.
من در حقیقت سعی میکنم به مشکل خودمان بپردازم، یعنی به شهرهایی که در ایران وجود دارد و باید وجود داشته باشد، چون میدانید که تمام متخصصان بر این باورند که وقتی از شهر صحبت میکنیم، اگرچه یکسری مبانی مشترک را حتماً در آنها، در مفهومشان، در کارکردشان سراغ میکنیم ولی بیش از این دیگر چیزی نیست. یعنی بعد از این مبانی دیگر، نسبتهای فرهنگی، تاریخی، اجتماعی و حتی روانشناختی مطرح میشود که از جایی به جای دیگر طبعاً متفاوت است. بنابراین یکی از مفاهیم اولیه که باید بهش توجه کنیم این است که هیچگونه جهانشمولی یا یونیورسالیتی –بهقول انگلیسیها- در ساختن شهرها وجود ندارد و نمیتواند وجود داشته باشد، اتفاقا این مسئله میتواند بسیار مخرب ظاهر شود. هر زمان اتفاقا ما سعی کردیم به این سمت برویم، مثلا سعی شده که نمونهی شهرهای ظاهرا موفق گرتهبرداری، کپی شده و از روی آن ساخته شود، تقریبا همیشه ناموفق از کار درآمده است. به این خاطر که به این امر ساده توجه نشده که شهر، یک برآیند فرهنگی است و چون یک برآیند فرهنگیست در یک بافت تاریخی، اجتماعی و فرهنگی خاص معنا میشود؛ این نکته خیلی مهم است که باید به آن توجه کنیم، پس فقط آن مبانی میماند. از جملهی این مبانی ما میتوانیم به دو نکته بسیار بنیادین اشاره کنیم:
اول اینکه شهر برای اینکه شهر باشد، یعنی جایی برای زیستن، جایی برای زیستنِ همگان، از محاسنش باید این باشد که فاصلهگذاری نکند، یعنی همهی طبقات میتوانند در آن حضور مستمر داشته باشند، نمیتوانیم بگوییم آدمهای باسواد از این سمت، آدمهای بیسواد از آن سمت، آدمهای مرفه از این راه، آدمهای بیپناه از راهی دیگر بروند. این در حقیقت خصلت گردآوری و فرآوری شهر است، از این ویژگیهای ممیز که خیلی از جاها زندگی ما براساس آنها شکل گرفته که نهایتاً خودش را در واژهی جمعیت معنا میکند، در حقیقت حاصل فرارفتن از همین تمایزهاست، بنابراین اگر جمعیت مجموعهایست مرکب از گروهای ناهمگون، گروههای ناهمگونی که از هر جهت میتوانند ناهمگون باشند در وهلهی اول به هیچ ترتیب نباید نمایش قدرت داده شود. این از جزء اولین اصولهاییست که باید به آن توجه کرد، شهر میتواند به تمامیْ تجسم قدرت عام باشد، تجسم یک قدرت فرهنگی باشد، ولی اگر نمایش قدرت خودش را به رخ بکشد و به این اعتبار گروهی را به گروه دیگر برتری بدهد، ایجاد مسئله میکند. در عین حال نباید نمایش ثروت باشد. البته ثروت هم میتواند ذیل مدخل قدرت مطرح شود، هر دو گونهی این نمایشها نباید رخ دهد، چون اگر این اتفاق بیافتد مردمی که در شهر رفتوآمد میکنند، احساس امنیت نخواهند داشت -اَمن بودن به معنای عامش- احساس امنیت نه فقط به معنای محدود کلمه بلکه به معنای گستردهی امنیتِ وجودی داشتن نه حتی فقط امنیت جانی داشتن؛ در حقیقت اینْ اساس فرهنگ شهری است، چون فقط در این صورت مردمِ یک شهر میتوانند خودشان را رها کنند، معذب و مقید نباشند و اگر اینگونه نبودند، به شهر تعلق خاطر پیدا میکنند و وقتی تعلق خاطر پیدا کردند، متعهد میشوند، پس ببینید این مسیرِ تعلق خاطر و تعهد باید به یک شیوهی طبیعی و خودبهخودی شکل بگیرد، به هیچوجه تجویزی و دستوری نیست و با تجویز و دستور به هیچ جا نمیرسد.
دومین ویژگیِ مهم، این است که مردم شهر باید یاد گرفته باشند و یاد بگیرند «ببینید»؛ این مسئله را ما باید در یک فرآیند بدانیم، یادگیری در این مورد پدیدهای صرفا معطوف به گذشته نیست، یک امر مستمر و در جریان است، همواره میشود بیشتر و عمیقتر یاد گرفت و این مسئله تا هستیم در حقیقت دوام پیدا میکند. پس باید یاد گرفته باشند و یاد بگیرند که معماریِ شهر، هر قدر هم هنرمندانه، ژرف و فرهنگی ساخته شده باشد، فقط یک بستر و یک امر بالقوه است و تا وقتی که شهروندانی ندارد که میتوانند با این معماری موثر ایجاد ارتباط کنند، عملاً تبدیل به شهر نمیشود، حتی یک معماری زیبا و موثر میتواند یک روز تبدیل به شهر مُردهگان شود، مگر اینکه ما مراقب باشیم. ببینید من بلافاصله وارد یک حوزهی تعاملی شدم، یعنی میگویم برای اینکه شهر خوبی داشته باشیم، باید بستری فراهم شده باشد و در عین حال از این بسترِ فراهم شده مراقبت شود. گفتوگوی بین شهروند و شهر، یک گفتوگوی مدام و مستمر است که هر نوع انقطاع در آن حتما مسئلهساز خواهد بود و در این صورت هرگز ما آسایش پیدا نمیکنیم بهطوری که بگوییم از اینجا به بعد میشود، رهایش کرد. به همین خاطر است که شاید برای بهتر فهمیدن این گفتوگو، لغت کمی کهنه، اما همچنان موثرِ «دیالکتیک» به دردمان میخورد، یک نوع رابطهی دیالکتیکی بین شهروند و در حقیقت شهر.
فیلمی که امروز خواهید دید، با جملهای از «جین جیکوبز» آغاز میشود از کتابِ مرگ و زندگی: «شهرها این قابلیت را دارند که همهگان را تامین کنند، اما فقط به این خاطر و فقط زمانی که همگان آن را ساخته باشند». به نظرم این جمله تعیین کننده است و توأمان دو ویژگی مشارکت و مسئولیتپذیری را به ما یادآوری میکند. با این فرض، در حقیقت من تلاش میکنم کارم را ادامه بدهم… همانطور که گفتم، مفهوم پرسهگردی را بودلر آغاز کرد، این را هم بگویم که چرا برای من پرسهگرد مهم است؛ به این خاطر که پرسهگرد یا پرسهزن، اصلا کلِ فرآیند پرسهگردی، در حقیقت عالیترین شکل خضوع و زیستن در شهر است، البته اگر بخواهد این ویژگی را حفظ کند طبعا باید تعیناتش را تغییر بدهد؛ یعنی فرض کنید آنطوری که پاریس قرن نوزدهم، مفهوم شهر را میفهمد، نمیتواند رشت قرن بیستویکم مفهوم شهر را تجربه کند و کماکان پرسهزنی یا پرسهزن در آن عالیترین مفهوم باشد. این تغییر لازمهی کار است، منتها باز یکسری مبانی وجود دارند که عوض نمیشوند، در عین حال همانطور که عرض کردم پرسهزن یک مفهوم حداکثری است، حتی یک مفهوم آرمانی است، یعنی ما نباید خوشخیال باشیم و باور کنیم همهی آنهایی که در شهر حرکت میکنند و از خیابانها میگذرند پرسهزن هستند، نه، پرسهزنی تربیت میخواهد، ذوق میخواهد، قابلیت و یک ظرفیت میخواهد، در هیچ کجای دنیا هم به هر کسی که در خیابان حرکت میکند، پرسهزن نمیگویند. پرسهزنی یک امر عام است، هرچند جهان به این سمت میرود که این ویژگی را تعمیم دهد، چون به این نتیجه رسیده که اگر حتی چارچوبهای اولیه و کلی پرسهزنی به صورت عمومی جا بیفتد، دنیا محلِ تحملپذیرتری برای زیستن میشود. بنابراین امرِ ایدهآلبودن به این معنا نیست که ما هیچ تلاشی نکنیم که این مسئله عمومیت پیدا کند. اما در عین حال یادمان باشد که این امر مفروض نیست که صرفا این تعامل خودبهخودی شکل بگیرد، حتی در بیان فردیاش، امرِ مفروض اینگونه نیست. یعنی من میتوانم تا به امروز آنقدر هوشیاری، حساسیت و وظیفهشناسی داشته باشم که یک پرسهزن به حساب بیایم، ولی بعد از این نه. از فردا دیگر پرسهزن نباشم به دلایل مختلف. بنابراین پرسهزنی امری نیست که ملکِ طلقِ فرد خاصی باشد، همواره میتواند از بین برود. اما همیشه معیار مناسبی است برای اینکه بفهمیم زیستن در یک شهر به بهترین و موثرترین شکلش چگونه است، بنابراین من دارم پرسهزن را به معنایِ الگوییاش به کار میبرم، نه اینکه خیلی شکل عینی و الزاما واقعی داشته باشد. مشخصا از روز اولی که مفهوم پرسهزن پدید آمد، همین روند را دنبال کرده. بودلر در اشعارش آدمی را تصویر میکند که ضمن اینکه گویا در پاریس آن زمان حرکت میکند و جابهجا میشود، اما آدمی است که باید در پاریس باشد، شایستگی این شهر این است که چنیی آدمی داشته باشد.
بعدها این مفهوم به دست بنیامین خیلی دورتر رفت، یعنی بنیامین بهخاطر نوع تفکرش و اساسا اینکه دنبال ایجاد یک جهانی است که «باید باشد» و از جهانش آنقدر با قدرت و اشتیاق سخن میگوید که آدم گهگاه دچار این وسوسه میشود که این جهان هست، تفسیرهایی به دست داده از پرسهزن که گاهی درعینِ زیبایی، خیلی دور از دسترس است. به همین خاطر که در دورهی جدیدتر بنیامین، درعین حال از این جهت کمی مورد انتقاد قرار گرفته و حتی گاهی سرزنش شده که خیلی به واقعیت شهرها توجه نکرده. یعنی شهر را بستری در نظر گرفته و بعد، روایت خودش را از انسانی که قرار است در این شهر زندگی کند -و ای کاش که باشد- بیان کرده. به همین خاطر گاهی صفتِ برخورد شاعرانه به او داده شده. مثلا میتوان از اندیشمندی آمریکایی که روی مسئله شهر بسیار کار کرده به نام کوین لنیچ مثال آورد. او یک کتاب درخشان دارد به نام سیمای شهر که در حقیقت وضعیت شهرهای مدرن را در آن بررسی میکند، لینچ به رغم اینکه خیلی به اصطلاح همدلانه به آرای بنیامین نگاه میکند، ولی اجتناب ندارد از این نکته که نگاه او را کمی خیالبافانه از شهر توصیف کند، البته لینچ واژهی خیالبافانه را به کار نمیبرد، شاعرانه واژهای محترمانه است برای خیالبافی. او سعی میکند در مقابل، موضعی واقعگرایانه داشته باشد، من به واقع احساس میکنم این واقعگرایی را ما با تمام وجود و با سلولهایمان لازم داریم، بنیامین ما را به عرصههایی میبرد که اگرچه بسیار زیبا هستند، اگرچه بسیار ژرفا دارند، ولی گاهی عملی نیستند و یا شواهدش خیلی دنبالشدنی نیستند، بنابراین ما باید برویم به سمت یک نگاهی مثل نگاه لینچ که خیلی لُخت و بیواسطه در وهلهی اول به شهر نگاه میکند، اما دریغ است که ما در حد و حدودِ واقعگرایی توقف کنیم… ببینید من عرضم این است که واقعگرایی یک نقطهی شروع بسیار ضروری است، به شرط اینکه آنجا متوقف نشویم. حرفِ من دربارهی همهی شکل زیستن هم این است، یعنی شکل درست زیستن این است که ما از واقعگرایی شروع کنیم، ولی واقعگرا نباشیم، دریغ است که انسان خودش را در این محدوده نگه دارد. بنابراین من فکر میکنم اتفاقا الان که از منظر لینچ به بنیامین نگاه میکنم، او را هم بیشتر میفهمم، هم او را بیشتر دوست میدارم و این خودش نشان میدهد که اگر در بستر واقعیت به امور نگاه کنید، قدرت گسترهی حرکت بیشتری را خواهد داشت. ما اگر داریم به شهرهای خودمان فکر میکنیم، حالا قرار است شهر ما رشت باشد یا شهرهای دیگر این سرزمین، چگونه باید شهرهای خوبی برای زیستن باشند و پرسهزنان بتوانند بیش از پیش در اینها حضور داشته باشند؟ من فکر میکنم باید یک تعاملی یا گفتوگویی بین واقعگرایی و خیالبافی برقرار کنیم و در هیچ لحظهای به یکی از اینها بسنده نکنیم، یکی را بر دیگری ترجیح ندهیم و متوقف نشویم. این حرکتِ مدام بین واقعگرایی و خیال یا خیالانگیزی است که شاید ما را و شهرهایمان را نجات میدهد و کمک میکند شهرهای ما جایِ بهتری برای زیستن باشند.
حالا ببینیم این واقعگرایی کجاست؛ وقتی میرویم سراغ لینچ، او به ما تعدادی معیار میدهد: اولا میگوید که شهر خوب باید دو ویژگی بزرگ داشته باشد: اینکه اولا خوانا باشد و دوم اینکه نمایان باشد. خوانا بودن را اینطور تعریف میکند که هر فردی بتواند اجزای شهرش را بشناسد، یعنی فرض کنید من که وقتی به محلهای در رشت فکر میکنم، هر چقدر هم علاقه داشته باشم -به رغم علاقهام- گاهی آنقدر در یک مسیر پیچاپیچ قرار میگیرم که هیچ تصویر ذهنی از آن محل نمیتوانم ایجاد کنم؛ خوانا بودن یعنی نوعی از معماری که اگر شهر و اجزایش خواست تبدیل به تصویر شود، تصویر روشنی در اذهان ما داشته باشد، دقت کنید که این تصویر روشن فقط برای دستیابی آسان نیست، برای ایجاد ذهنیت روان است، یعنی وقتی من دسترسی به تصویر روشنتری دارم، ذهنم نیز نسبت به شهر، ذهن آرامتری است. یعنی وقتی به شهرم فکر میکنم، آرام میگیرم و این نکته بسیار مهمی است. در ادامه لینچ توضیح میدهد که انعکاسِ خوانایی این است که فرد، هم در لحظه احساس آرامش کند و هم یاد تجارب گذشتهاش بیفتد. من متاسفانه گرچه سی سال است که در رشت زندگی میکنم، ولی در این مدت، آنقدر فرصت نداشتم که این شهر را بکاوم، اما تهرانی که کودکی تا جوانیام را در آن گذراندم، برایم محسوس است، به مکانهایی که میرفتم و دوستشان داشتم، واقعا احساسِ شادمانی و سرخوشی پیدا میکردم و همواره به دیروز و پریروز وصل میشدم. حالا شاید من جایی از تهران را انتخاب میکردم که این ظرفیت را داشت، این ماجرا متعلق به گذشته است؛ من الان نه تهران را میشناسم و نه باهاش ارتباط برقرار میکنم. نمایان بودن از منظر لینچ، به معنای قابل درک بودن است، قابل درک بودن به این معنا که به لحاظ زمان و مکان بتواند در نسبتی با گذشته و آیندهاش قرار بگیرد، این چیزی است که ما خیلی جاها بهش میگوییم هویت داشتن شهر. مثلا میگوییم شهری که هویت دارد، شهریست که به سنتهای خودش پشت نکرده باشد. گرچه ما در ایران بیشتر آن وجه گذشتهگرا برایمان مطرح است و کمتر به وجه آیندهگرا توجه میکنیم. این البته تمامِ ماجرا نیست… . لینچ به ما یکسری معیارهای خیلی سادهتر هم میدهد، مبانیِ بودن و زیستن در یک شهر؛ او دو دسته از امکانات را برمیشمارد: دسته اول امکانات دسترسی هستند، یعنی شهر طوری باشد که اگر خواستم دوستان، اقوامم یا کسانی که بهشان تعلق خاطر دارم را ببینم، آنقدر مسیر پیچاپیچ نباشد که من از خیرِ دیدارشان بگذرم و پشیمان بشوم. مسئلهی دوم دسترسی به مکانهای فعالیت عمومی و حرفهای است؛ مثلا من به محل کارم دسترسی داشته باشم یا هر برنامهی فرهنگی که هست را بدان دسترسی داشته باشم، برای رسیدن به کارم، راهِ پیچ در پیچی را طی نکنم. از جمله انواع دسترسی به اماکن موثر در زندگی از فضای باز گرفته تا مثلا سرپناهی امن برای زمانی که اگر زلزلهای یا اتفاقی افتاد، بدان پناه ببرم. و همچنین دسترسی به اطلاعات، ما در شهرها بیش از هر چیز به اطلاعات نیاز داریم. در این ارتباط لینچ به شکل شهر توجه میکند، بهویژه مفهوم زیبایی شهر. بسیار مؤکد از این مسئله حرف میزند و میگوید زیبایی شهر نباید حاصل ذوق یک عدهی خاص باشد، گیرم آن عده حتی اهل فن و متخصص باشند. زیبایی زمانی میتواند تداوم پیدا کند که ناشی از ذوق مردم یک شهر باشد؛ توجه به این مسئله مهم است، این مقدمات اولیه است. اگر فرض کنیم و بخواهیم از این واقعیت فاصله بگیریم و برویم به سمت تصویری گستردهتر، به نظرم لازم است نقلقولی از یک جامعهشناس طراز اول در این حوزه، به نام کریس جیمز را بخوانیم: «پرسهزن تماشاگر و تصویرگر زندگی مردم است، بهویژه در رابطه با هنر معاصر و دیدنیهای شهر. پرسه زن با چنان شور و شوقی از بین فضاها و مردم میگذرد که نه تنها به دیدن قابلیتی میبخشد، بلکه آن را به امتیازی بدل میکند. پرسهزن صاحب نوعی قدرت است. قدرت قدمزدن ارادی و آزادانه و ظاهراً بدون هدف اما با نوعی شگفتی پرسشگرانه و ظرفیتی نامحدود برای جذب فعالیتهای مجموعهای که معمولاً به آن جمعیت میگویند.»
هر قسمت از این جملهای که خواندم، قابل بحث است. در همین تهران قدیم، یکسری آدمهایی داشتیم که بهشان میگفتند: فُکلی؛ که بعداً معنای بدی به خودش گرفت، اما اوایلِ باب شدنش، اینطور نبود. فُکلیها آدمهایی بودند که لباس خوب میپوشیدند و غروبها اگر تابستان هم بود در شهر راه میافتادند و میگشتند و لذت میبردند.
این تیپ آدمها را در فرهنگ انگلیسی هم داریم؛ یکسری ویژگیهایی این جامعهشناس برمیشمرد که منفی هم هستند و ممکن است در مقابل آن آدم شیکپوشِ فُکلی صدق نکند. ولی از این جهت خوب است که تقابلی با پرسهگرد و پرسهزن ایجاد میکند. او میگوید از مشخصات این آدمِ شیکپوشِ فُکلی، یکیاش نخوت است. ولی نخوت بهواقع تکبر نیست، نوعی غرور است که در آدمی نهادینه شده، خیلی تلخ و سنگین نیست درعین حال یک نوع اعتماد به نفس هم میدهد و همچنین به صورت پنهان بیاعتنایی به دیگران هم هست. توأمان منفی هست و نیست. یکجور آسایش و رهایی را نشان میدهد، یکجور بیاعتناییست و توامان لذتجوست. این شما هستید که تصمیم بگیرید این ویژگیها را مثبت تصور کنید یا منفی. پرسهزن به محیط اطرافش حساس است، احساس مسئولیت دارد و متمرکز است و بعد نتیجه میگیرد که آدمِ شیک و فُکلی برای این در جامعه حضور دارد که دیده شود، اما پرسهزن در انتها نمیخواهد دیده شود، چون به دیده شدن تعلق خاطری ندارد. درعینِ حال، اصراری به ندیده شدن ندارد، ولی اساسا مسئلهاش این نیست. بعد توضیح میدهد که در پرسهگردی، همهی حواس ما فعال است، پرسهگرد همانقدر میبیند که میشنود، همانقدر میگوید که میشنود و مزمزه میکند؛ حتما تجربه کردهاید که در شهرْ بوهای متنفاوتی پراکنده است، من خودم هر شهر جدیدی میروم، اول مشامم کار میکند، البته تا حدودی به تربیتِ حواس هم مربوط است، ولی در مجموعْ همهی حواس در کار است، این فعال بودن مهم است، این نیست که خودبهخود کار کند و ما بگوییم هست، بلکه جایگاه برایش پیدا میکنیم و میگوییم چرا این بود و جایگاهش کجاست؟
بعد در ادامه توضیح میدهد: پرسهزن به واسطهی کنشهایش مشخص میشود، به واسطه رفتارش، نه به واسطهی حضورش؛ من اینجوری میفهمم که در حقیقت پرسهزن درواقع همانگونه که تماشاگر است، درواقع بازیگر هم هست. ما اگر در عین تماشاگر بودن، بازیگر هم باشیم، باید به صحنه که اسمش شهر است، تعلق خاطر داشته باشیم، انگار در خانهی خودمان هستیم؛ آنجا هم توامان بازیگر و تماشاگریم.
این تصور که وجود ما در خانه خیلی واقعی است، به نظرم تصوری کلاسیک است و باید از آن فاصله بگیریم، من به خودم که گاهی فکر میکنم که در خانه موفقم، این است که بازیگر خوبی هستم، یعنی میتوام با فرزندم رابطهی مناسب داشته باشم، نه به خاطر اینکه واقعی رفتار میکنم، البته در خیلی از مواقع غیرواقعی رفتار میکنم، این اتفاق میافتد. اصلاً وقتی این بازیگری درست صورت میگیرد که خوب نگاه کرده باشید که من چرا نیاز به بازیگری دارم؟ برای اینکه وجه تماشاییام، به من میگوید که باید چنین و چنان باشم یا چنین نباشد و چنان نباشد. پس آن فعالیت حاصل از بازیگری ریشه در انفعالِ تماشاکردن است. بنابراین اگر خیابانها و طاق گذرها برای ما مانند صحنه زندگیمان باشد، همانگونه در شهر رفتار میکنیم که در خانه دلسوزیم و هدفمندیم؛ این هدفمندی خیلی مهم است، البته نه به معنای مدرسهایش که من میخواهم به فلان نقطه برسم، چون من ضمن اینکه میخواهم به فلان نقطه برسم باید خود این حرکت هم برایم لذتبخش باشد، میگویم درست است که من میخواهم به فلان نقطه برسم اما از این سه نقطه مسیر درست را انتخاب میکنم و صلاح میبینم. بنابراین خود پرسهزنی هم میتواند تبدیل به هدف شود.
تمام ویژگیهایی که ذکر کردیم کمی ممکن است دور از تصور و ذهن بیاید که اصلا ما میخواهیم به چی برسیم؟ ما میخواهیم به آن تعلقخاطر برسیم؛ کسانی که تخیلپرداز نباشند و واقعگراییْ صرف باشند، اینها به درد پرسهزنی نمیخورند، شهری که از مجموع این آدمها شکل گرفته باشد، نمیتواند شهرِ پرسهزنان باشد؛ اگر بهطور مشخص بخواهیم صحبت کنیم و ببینیم این آرمانی که از آن حرف میزنیم، چطور ممکن است اتفاق بیفتد، به نظرم به دو مسئله در تاریخ معاصر ایران میشود توجه کرد؛ به ادبیات ایرانی معاصر که بنگرید، خواهید دید که در شعر، و بهویژه در داستان و بعد سینما، مشخصا به مسئلهی شهر پرداختهاند، در دورههای مختلف به اندازه ظرفیتشان.
در شعر فارسی از یک نوستالژی شروع شد که نوستالژی به غیرِ شهر بود، به روستا. در شعرِ ما یکجور شهر هراسی وجود داشت، در شعرِ نیما تا سپهری. این مسئله خودبهخودیست و معلوم نیست از کجا میآید. معدودند شاعرانی مانند محمدعلی سپانلو که آگاهانه با شهر برخورد کرده باشند و عامدانه بخواهند موضع مترقیتری بگیرند، سپانلو در منظومههای پیادهروها و خانم زمان مشخصاً به شهر، به تهران پرداخته است. البته دلیلِ سادهاش این است که ما شهریشدنمان به معنای واقعی، از دههی چهل اتفاق افتاد، البته نطفههایش از جمله ابزارهای شهری، راهآهن و شهربانی و… برمیگردد به آغاز سلطنت رضا شاه پهلوی، ولی آنها فقط مظاهرش هستند، تا در ما جا بیفتد، زمان میبرد. این مسئله در ادبیاتِ داستانی برجستهتر است که خب، داستان خودش یک پدیدهی مدرن است، یعنی ادبیات داستانی حاصل زندگی مردم است، ما از تهران مخوفِ مشفق کاظمی وارد فضای مدرن میشویم تا برسیم به داستانهای امیرحسن چهلتن که اغلب ماجراهایش شهر و تهران است.
ما به واسطهی این تلاشها یکجوری میخواهیم مفهوم شهر را بفهمیم و بعد خودمان را آماده کنیم برای زیستن در یک شهر. و بعد خود را آماده کنیم برای شهرهایی که در ایران وجود دارند.
این تلاش در سینما به شکل شفافتری صورت گرفته است، تردید ندارم که نسل شما جوانان بیشتر فیلم میبیند تا اینکه داستان بخواند، میشود مثالهای مشخصی از آنجا زد تا این مسیر را بهتر ببینیم. در همان دههی پنجاه، سه فیلمسازِ مؤلف ما، بهرام بیضایی، مسعود کیمیایی و داریوش مهرجویی به شهر پرداختند. در این بین مهرجویی از همه شاخصتر است، کمتر نوستالژیک نگاه میکند و بیشتر توصیفگر است. فیلمِ درخشانی به نامِ «دایره مینا» دارد که روی یکی از قصههای غلامحسینِ ساعدی ساخته و ماجرای خونفروشی است که آدمهای بدبخت برای زندهماندن، خون خود را میفروشند که نوعا هم خونشان آلوده است. در آن فیلم مهرجویی شهری را توصیف میکند که پُر از فساد و دروغ است، ویران است. و فیلم بر بستری کاملاً مشخص شکل میگیرد، ولی یکجور مقاومت در برابر هراسیست که آدم در شهر، حس میکند.
تکلیف کیمیایی هم معلوم است؛ همیشه به صورت غریزی این کار را کرده، تند هم بوده.
اما فیلمسازی که متأملتر نگاه میکند، بیضایی است. در فیلم «کلاغ» شهری را تصور میکند که برآیند خیال و واقعیت است و کماکان بیهویت مانده.
همینها در دههی شصت هم فیلمهایی دربارهی شهر ساختند. مهرجویی در اجارهنشینها خیلی شاخص است، منتهی آنجا روایت فرق میکند، به خاطر اینکه حاشیهنشینها آمدهاند و درواقع بیان مصیبتهای جامعهای است که خودبهخود دارد بزرگتر میشود و بیبرنامه است و مردم در آن احساس ناامنی میکنند.
دهه هفتاد در ایران دههی ساختوسازِ بعد از جنگ است، برجها ساخته میشود، بزرگراهها و مراکز تجاری که آثار تمدنی شهری هستند. به نظرم این مفهوم در ایران در این دوره دارد به سامانی میرسد، ولی فیلمسازان ما «زیر پوست شهر» را میبینند و پشتش را بررسی میکنند؛ مثلا اگر بخواهیم در این زمینه نمونهی مناسبی را شاهد بیاوریم، میرسیم به «سگکشیِ» بیضایی. این فیلم البته به مسئلهی شهر میپردازد، اما ابعاد گستردهتری دارد و نگرشی منفی در جریان است، یکی از بدبینانهترین فیلمهای بیضاییست و یکی از واقعبینانهترین فیلمهایش.
باز هم در این دوره، فیلمی از کیمیایی داریم به نامِ «سلطان» که آنجا به روال بیضایی مانیفستی در مورد بدبختیهایی که یک شهر میتواند برای همهگان به وجود بیاورد، صادر میکند. قهرمانِ داستان هم در سلطان نوستالژیای به گذشته دارد و مصیبتهای شهرش را نمیتواند تاب بیاورد و در نهایت از بین میرود.
همین فیلمهایی که نام بردیم را که نگاه کنیم، از منظر واقعبینانه میشود توجیهشان کرد، ولی انتخاب افراد هم شرط است. من میتوانم بیانِ مصیبت کنم، ولی درعین حال راهحلی هم ارائه دهم و اقتضای زمانه را هم در نظر بگیرم که تحملپذیرتر باشد، ولی گونهای هم هست که فقط در آن میتوان ذکر مصیبت کرد. فکر کنم فیلمِ «زیر پوست شهر» رخشان بنیاعتماد از این منظر فیلم چندجانبهتریست. قهرمانِ آن داستان، ضمن هزار جور بدبختی و گرفتاری، درعین حال سعی میکند وظایف مدنیاش را هم انجام دهد البته با انتخابهایی که خودش دارد. اما متأسفانه فیلمهایی از این دست اندکاند. چرا متاسفانه؟ ببینید ما مادامی که به عنوان اهل فکر بیرون از متن بایستیم و تعیین موضع کنیم، کار به جایی نمیرسد؛ حرفِ من این است که روشنفکر به معنای منتقدش میتواند کاملا اپوزیسیون باشد، این اصلا با مفهوم شهرنشینی به معنای مدرنش نسبت ندارد. ما چه بخواهیم و چه نخواهیم، وقتی در یک شهر بزرگ زندگی میکنیم شهری به معنای امروزی زندگی میکنیم به هرحال شهروندیم، یعنی ضمن اینکه دچار مصیبتهایی شدیم که مسئولش نیستیم، ولی با موضعگیریهایمان میتوانیم جابهجاهایی صورت بدهیم، بنابراین وقتی آدم جزء یک مجموعه است در نمیتواند تقابل محض با آن قرار بگیرد، فقط میتواند در موضع انتقادی قرار بگیرد و اگر ما این را درک کنیم، در حقیقت داریم داریم به آن احساس مسئولیت، وظیفهشناسی و مشارکتپذیری میرسیم. اینها ضرورتاند. ولی اگر فقط بیرون بایستیم، گلایه کنیم و نق بزنیم حتی زمانی که در حالِ گفتن واقعیت هستیم، هنوز به نظر میرسد که شهرنشین نشدهایم. شهرنشین شدن یعنی پذیرفتن، روبهرو شدن و مواجه شدن با این مجموعهای از گرفتاریها و مسائل در عین انتقاد از آنها و به نظر میرسد که ما مثلاً اگر برویم سراغ اهل فکرمان، چون اگر یادتان باشد من در آغاز گفتم که شهر را اگرچه معماران و مهندسان میسازند ولی بر بستر اندیشه متفکران ساخته میشود، اما به نظر میرسد که اهل فکر ما، نوعا به آن اندازه که ضروری بوده، مسئولیتهای خودشان را به عهده نگرفتند. دههی هشتاد به لحاظ وضعیت، به گمانم ادامه همان بحران دههی هفتاد است، ولی اگر از من میپرسید، دقیقاً این مفهوم مدرن پرسهزنی در هشتاد است که در ایران شکل میگیرد؛ به راحتی شما میتوانید در فیلمهای دههی هشتاد این مسئله را ببنید، پرسهزنان در شلوغی و ازدحام شهر گم میشوند و حضور فردی را تجربه میکنند که در حقیقت میتواند بیان بیگانهشدن آنها با شهر باشد. یکی از دلایلی که افراد به ناچار از خانه بیرون میآیند و به شهر میآمیزند، شاید آشفتگیشان باشد، شاید بیپناهیشان باشد، شاید سردرگمیشان باشد.
دههی هشتاد اولین دهه ایست که ما در سینمایمان شهری شدن به معنای عمیقتر کلمه را میبینیم، و این شهرگردی و پرسهزنی دیگر حدیث نفس و گلهگذاری نیست، یک نمونهاش فیلمِ «نفس عمیقِ» پرویز شهبازی است که سالِ 1381 ساخته شده؛ فیلمْ روزِ آخر چند جوان را نشان می دهد که به ستوه آمدهاند از زیستن در شهر و بهخاطر همین، دیگر هیچ قاعدهای را رعایت نمیکنند، هیچ قانونی را لحاظ نمیکنند و خودشان را مجاز میدانند که هر کاری بکنند. موبایل دیگران را میدزدند، چون موبایلِ خودشان دزدیده شده، کیوسک تلفن را میشکنند، چون میگویند این تلفن سکهی ما را خورده، دستِ آخر هم وقتی که داستان تمام میشود، ما خودکشیِ شخصیتها را میبینیم. بد نیست بدانیم پدیدهی خودکشی در جوامع شهری، پدیدهی بسیار مهمیست که هم به عنوان یکی از عوارض و نشانهها، و هم به عنوان یکی از مختصات زیستن در شهر ازش نام برده شده. خودکشی وجه دیگری از پرسهزنی در شهر را نشان میدهد.
در همان دههی هشتاد فیلمِ «شبهای روشنِ» فرزاد موتمن هم ساخته میشود که بیان زندگی یک استاد دانشگاه است که به دختری دل میبندد. در آن فیلم، شخصیت میگوید که پرسهزدن در این شهر، گمگشتگیهای مرا گم میکند و باعث فراموشیِ آنها میشود و یا مثلا در «بوتیکِ» حمید نعمتالله در سال 1382 این آشفتگی فکری به مراتب وسیعتر دیده میشود.
به جمعبندی برسیم؛ اگر فرض ما این باشد که برای پرسهزن شدن، یعنی شهروندِعمیق یک کلانشهر شدن، لازم داریم خودمان را ارتقا بدهیم، این ارتقاء هم به لحاظ آگاهیهای تاریخی، اجتماعی و فرهنگی است به نظر میرسد که بهرغم تمام تلاش هایی که شده تصویری تمامنما از وضعیت شهری در سینما ارائه شود، سینماگران نویسندگانِ ما، هنوز شاید آنقدر دچار بغضاند که نمیتوانند فاصله لازم را بگیرند که از شهر تصویری موثر ارائه کنند. نمیتوانند این بغض را در خودشان فرو بخورند طوری که تصویری منطقی و موثری ارائه بدهند، بنابراین شاید برای شهروندِ بهتریبودن، ما باید ابعاد فرهنگیمان را موثرتر پیش ببریم.
من اصلا به مسئلهی آموزش اشاره نکردم، چون آموزش رسمی در همه جای دنیا و در ایران هم تکلیفش روشن است، آنها اصلا وظیفهای برای خودشان قائل نیستند. من به حوزههایی اشاره کردم که حوزهی خصوصیاند و حوزهی عمومی نیستند و همیشه در این حوزهها ما یک وظایفی را برای خودمان تعریف کردهایم. اجازه بدهید سخنام را با جملهای از «مارک فدرستون» جامعهشناسی که در حوزهی شهر کار کرده و فوق العاده است، به پایان ببرم، فدرستون میگوید: شهروندی باید جغرافیای حضور باشد و در تاریخ حضور هم، زمان لازم است که بیان خودآگاه جمعی شهروندان و ناخوداگاه آنان باشد و هم زمان لازم است که گذشته، حال و آینده باشد. شهروند نیز همزمان باید مرد و زن باشد، چقدر خوب بود که یکبار هم راجع به مسئلهی جنسیت در شهر صحبت میکردیم، همان اندازه که مردان میتوانند آزادانه در صحرا حرکت کنند، زنان هم این حق یا این امکان را دارند؛ فدرستون از این مسئله صحبت میکند که پرسهگرد یا پرسهزن در زمان ما باید دو نقش اساسی را ایفا کند: اول اینکه شهر را مانند یک متن بخواند و همانقدر که از زیباییهایی شهر بهره میبرد، از زشتیهایش هم صحبت کند. با پیچیدگیهایِ شهر به نوعی به ژرفنگری برسد و با قیدهایش احساس اسارت کند. دوم اینکه شهر را راهی برای مقاومت صرف نداند، بلکه راهی برای رشد بداند، راهی که میتواند به آن کمک شود تا بر اضطراب غلبه کند، بر تجربهی گسست غلبه کند و بر همهی آن چیزهایی که زیستن در شهر به ناگزیر همه ما را با آن مواجه میکند.